مرگ و باغبان
باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت :" به دادم برسید حضرت والا !!
امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت .
دلم میخواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.
شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.
عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید :
چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی ؟
مرگ جواب داد : نگاه تهدید آمیز نکردم . تعجب کرده بودم !
آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است
امشب , در اصفهان جانش را بگیرم...!!
[ ]